نگاهی به مجموعه داستان “یحیای زاینده رود” نوشته کیهان خانجانی
فرشید فرهمندنیا
ماخولیایی کردن ماتم : در رابطه با داستانهای این مجموعه، به منظور راهیابی به عمق داستانها و تحلیل ساختار و مضامین آنها نکاتی را در دو محور کلی می توان مطرح کرد. البته بایستی توجه داشت که عمدتا با داستانهای چندلایهای مواجه هستیم که لازم است در مجالی مبسوط تر در مورد ابعاد و جنبه های مختلف آنها به صورت جزئی تر صحبت شود اما آنچه که در نگاه نخست و در تحلیلی کلان به چشم میخورد این است که از میان هفت داستان این مجموعه، به غیر از داستان «به استناد پاسگاه»، رویارویی فرد با غیاب یک سیستم به تصویر کشیده شده است. یعنی ما به عنوان مخاطب، ساختار قدرت یا سیستمی را که قهرمان قصه در رویارویی با آن قرار گرفته است و در سطوح مختلف با آن درگیر است، مستقیما مشاهده نمیکنیم. بیشتر مواجهه فرد با فرد را شاهد هستیم و یا جدال فرد با نیروهای غایب و نامعلوم یا حتی افرادی در پیرامون خودش که اکنون نسبت به آنها بیگانه شده است. فقط در داستان «به استناد پاسگاه» رگههایی از حضور چرخدندههای قدرت و اشاراتی به اقتدار بوروکراتیک آن را بی واسطه می بینیم که چگونه منجر به تاثیرگذاری در زندگی افراد و رقم خوردن فقدانها شده است.
از این جهت، معمولا داستانهایی که با این شیوه به شرح مواجهه تراژیک انسان با قدرت حاکم و توصیف تبعات آن (از جمله شکست و اضمحلال فرد) می پردازند، عملا حالت سوگسروده یا سوگنوشته پیدا میکنند. این موتیف را عنوان داستان اول کتاب «روضهالشهدا» به خوبی نشان می دهد. روضهالشهدا یادآور سنت دیرپای روضهخوانی است و یکی از ملزومات این امر این است که ابتدائا به صورت سمپاتیک، جبهه متشکلی از حق در برابر باطل یا خیر در برابر شر ترسیم شود. به هرحال علاوه بر سطح شخصیت پردازی، بخشی از نیروهای روایت هم باید نقش خیر را برعهده بگیرند و آن نیروهای غایب و پنهان هم لاجرم باید در جایگاه شر بنشینند.
اما باید توجه داشت که این نوع تقسیمبندی مبتنی بر تقابل دوتایی خیر و شر، تقسیمبندی سپری شده ای است و در جهان امروز و در داستاننویسی معاصر، محدود ماندن به این قسم دوگانه انگاری مطلق و جبههبندی ها که از دل آن سوگنوشته در معنای مالوف آن بیرون بیاید کنار زده شده است. در داستانهای امروز ادبیات جهان اغلب میبینیم که خیر و شر ثابت نیستند، در داستانی که روایت می شود نمیتوان خطکشی مشخصی انجام داد و قسمتی را به عنوان خیر و قسمتی را به مثابه شر شناسایی کرد؛ در عوض اینها مدام تحرک و پویایی دارند و مرزهای آن ها در یکدیگر ادغام و با هم قاطی میشوند. حتی در برخی از داستانها، شخصیتهایی که در آناتی در جبهه خیر قرار داشته اند، ممکن است در آناتی دیگر در جبهه دیگر قرار بگیرند و تغییر موضع بدهند. پیاده سازی این طیف ترکیبی و توجه به ماهیت هیبریدی شخصیت ها و وقایع اکنون به یکی از الزامات شخصیتپردازی در دنیای پیچیده بدل شده است. این اولین محوری است که در تحلیل داستان های مجموعه یحیای زاینده رود میشود روی آن بیشتر تمرکز داشت و داستانها را از این زاویه بازخوانی کرد تا در دام نگاهی نوستالژیک به تاریخ مبارزات سیاسی و اجتماعی و تن دادن به قرائتهایی که برگرفته از نگاه خاص بعضی از جریانات سیاسی است رها شوند.
اما راهکار یا پیشنهاد این کتاب برای برونرفت از این معضل چیست؟ ابتدا لازم است یادآوری کنیم که لااقل در سه تا از داستان های این کتاب ، تکنیک مسلط روایت، تکگویی درونی است، مونولوگ فرد با خودش در جهانی که او را کاملا نسبت به دیگران بیگانه کرده است و فرد گویی فقط با خودش می تواند صحبت کند. اساسا داستاننویسی فارسی با همین الگوی گفتگو با خود در خلوت (یا دقیقتر بگوییم، از گفتگو کردن با سایه خود در بوف کور) شروع شده، که فرد در قامت سوژه ای منزوی و دچار بیگانگی برای سایه خودش می نوشته؛ پس از مدتی نویسنده حتی انعکاس بیرونی خودش یعنی سایه را هم ول کرده و در کنشی درون گرایانه تر فقط با خودش حرف میزده که این دوران اوج تکگویی درونی در قصهنویسی فارسی است؛ و بعدتر خیلی طول کشیده تا فرد در داستان ایرانی بتواند شروع کند به صحبت کردن با دیگران. یعنی گفتگو با دیگری یکی از فقدانهایی است که هنوز در داستاننویسی فارسی مشاهده میشود و شاید تنها در سالهای اخیر است که نمونه هایی از برون رفت از این حلقه بسته دیده میشود. اما نقطه قوت و امتیاز تکگویی های درونی در این مجموعه این است که از بار انتقادی و رادیکالیزمی ویرانگر برخوردارند که منجر به دنبالهروی و یکجور تأیید بر وضعیت موجود و همفازی با آن نمیشود. این رادیکالیسم اگرچه یکسویش جنبه نفی است و سوی دیگرش اثبات، که طبیعتا به همان دوقطبی و دوآلیته ای که پیشتر اشاره کردیم میدان می دهد اما خصیصه مهمش این است که ترمزی درونی، راوی را وا می دارد که به سهولت به یکی از این دو قطب درنغلتد.
نکته دیگر این است که در این داستانها در کنار ترسیم فضای سنگین سوگ و فقدان، پیچش و امتزاج غریزه مرگ و تاناتوس با اِروس و عشق هم مطرح شده است، مثلا در داستان «قصه به سر نمیرسد» امتزاج عشق و مرگ و وزنکِشیای که در این داستان اتفاق میافتد، به خوبی نشان داده شده است. فضایی که بر این داستانها حاکم است باعث شده تا شاهد یکجور فضای ماخولیایی باشیم. نقطه قوت این داستانها این است که ماخولیای آن صرفا برخاسته از جنبه های روانکاوانه نیست.
زیگموند فروید در مقاله معروفش «ماتم و ماخولیا» در مورد جنبه روانکاوانه ماخولیا نوشته است که ماخولیا زمانی رخ میدهد که فرد ابژه میلش را از دست میدهد و در حسرتی ابدی برای دستیابی به آن ابژه میل باقی میماند، و چنانچه امکان سوگواری از او سلب شود، همواره درگیر این مکانیزم ماخولیایی باقی خواهد ماند؛ در حالیکه با فرآیند سوگواری یا ماتم عملا از بار ماخولیایی روان کاسته میشود و فرد پس از مدتی به زندگی عادی باز میگردد. اما فارغ از این جنبه روانکاوانه ماخولیا که اتفاقا در بعضی از داستانهای این مجموعه خیلی زیبا پرداخت شده است، جنبه دیگری هم از ماخولیا وجود دارد که برگرفته از خود تاریخ و بوطیقای ادبیات است، در واقع تحلیلِ دیگری از ماخولیا که ریشه در متن شناسی پیش از ظهور روانکاوی دارد و برگرفته از اسطورهها و یکسری متون ادبی کلاسیک است. یک نمونه شاخص از اینگونه شخصیت ماخولیایی یا سودایی را در نمایشنامه «هر طور که میخواهی» شکسپیر می توان سراغ گرفت. در این اثر، شخصیتی هست به نام «ژاک سودایی» که در یک تکگویی بلند اشاره می کند که اشتغال به بعضی از شغلها اساساً ماخولیا به دنبال دارند، چون نیازمند درجه بالایی از تمرکز و درونگرایی هستند و انزوا و دقت و وسواس ناشی از آنها، این مشاغل را به مشاغل ماخولیایی تبدیل میکند، مشاغل افرادی مثل ستارهشناسان، بافندگان، کفاشان و غیره. البته او در مورد خودش میگوید که ماخولیای من مثل بافندهها نیست، ماخولیای من مثل ستارهشناسها نیست، ماخولیای من مثل شوالیهها نیست و غیره.
این تکگویی پر مغز بعدها مورد توجه بسیاری از تحلیل گران قرار گرفته است، مثلا سیبالد نویسنده بزرگ آلمانی هم در رمان «حلقههای زحل» همین مساله اشتغال به برخی از شغلها را محور بررسی ماخولیا قرار داده و خود نویسندگی را هم در آن زمره قرار داده است. حال با این مقدمه می توان نقبی زد به خود داستان «یحیای زایندهرود» : داستان کفاشی که نوزاد تازه تولد یافته اش می میرد و در بیمارستان جنازه اش را در یک جعبه کفش (اشارتی ظریف به شغل مرد) می گذارند و به دستش میسپارند. در این داستان شاهد بالاترین درجه ماخولیای برخاسته از شغل کفاشی هستیم. کفاش وقتی نوزاد مردهاش را از بیمارستان میگیرد، مدام در حال تکگویی درونی با خود است و بچه مرده داخل جعبه کفش را ماخولیا زده در سطح شهر اصفهان با خود میچرخاند. در این داستان که به نظر من بهترین داستان این مجموعه است، با ترکیب هنرمندانه ای ازطیف های نظری برگرفته از روانکاوی و تاریخ ادبیات و درام مواجه هستیم که می تواند روایت تازهای از فقدان به دست دهد و از این جهت، از داستانهای دیگر این مجموعه، یک پله جلوتر است. در این داستان دیگر از آن نگاه نوستالژیک، قطببندیهای خیر و شری خبری نیست و رنگ بندی ها و توصیف ها و نفوذ به عمق آدمهای داستان، رویکرد معاصرتری دارد.
نویسنده در این داستان موفق شده که ماخولیا را بیرون از زاویه روانکاوی به نمایش بگذارد و این بار ما را از یک راه فرعی به مقوله جهان ماخولیایی در داستان برساند. یکی دیگر از جلوههای تم ماخولیایی در ادبیات، همان ناتوانی از پایان یا اختتام است. یعنی فرد ماخولیایی یا روایت ماخولیایی او برگرفته از وضعیتی است که در آن سوگواری نمیتواند در جایی به نقطه پایان برسد. زمانی که عدم امکان اختتام یا پایانپذیری را شاهد باشیم، این جریان همینطور ادامه پیدا میکند. این داستانها با این وصف انگار چندتا نیستند و همگی یک داستان هستند که در واحدهای جداگانه تکثیر شدهاند.
پس زمینه چهارتا از این داستانها ، گره گشایی از سرگذشت و ماجرای فرد نمونه واری است که در جریان مبارزاتی بوده و دچار ناکامی شده ، به تنهایی یا همراه با معشوقهاش از بین رفته یا اینکه بازماندگانش دارند از او روایت میکنند و در قبرستان به او پیوسته اند. مضمون همه آنها چنین است و انگار با یک داستان اصلی سر و کار داریم که خودش را در چند آینه محدب تکرار می کند. این امر به منزله این است که گویی سوگواری از منظر راوی نمیتواند به پایان برسد و چون نمیتواند اختتام و پایانبندی پیدا کند، بار ماخولیاییاش رفته رفته بیشتر میشود. بودریار هم در تحلیل خود از «شخصیت کلکسیونر» به همین موضوع عدم امکان پذیری پایان بندی اشاره میکند. در واقع یکی از تیپ های مثالی شخصیت ماخولیایی که همیشه در ادبیات مطرح بوده، همین شخصیت کلکسیونر است. کسی که عادت به جمع کردن دارد. جمع کردن، یک کنش ماخولیایی مفرط است، کلکسیونر دوست دارد مدام نقطه اختتام را به تعویق بیندارد و آنقدر جمع کند تا همه را به دست بیاورد اما در عین حال به این زودی به آخرین نرسد.
چرا که طبیعتاً آخری وقتی به دست میآید که عملا کار کلکسیون و کلکسیونر به پایان و به مرحله سوگ برسد. کلکسیونر باید بکوشد در عین جمع کردن، هیچ وقت به آخرین پروانه، به آخرین تمبر، به آخرین دستنوشته نرسد. این است که باید تن به مبادله بی پایان بدهد. این مبادله و بدهبستان هم به نوعی محور برسازنده داستان «پلنگ مهتابی تاریک» است: مرد میگوید در ازای تامین مالی با این زن ازدواج کردم. اینجا تم مبادله را میبینیم. یا در داستان «یحیای زایندهرود» صحنه تحویل جسد کودک به پدر در بیمارستان یادآور همین مبادله است. در داستان «روشنای یلداشبان» هم اگر قرائتی زیرپوستی داشته باشیم و به نشانه ها توجه کنیم میبینیم که پیرزن به واسطه مبادله یک هندوانه با نگهبان قبرستان، امکان ورود به قبرستان پیدا میکند. این مبادله به عنوان یک حاشیه یا تاثیر جانبی از امر ماخولیایی در داستانها نمود پیدا می کند. اما ردپاهای آن خیلی محو و پنهان هستند.
البته این جزو نقاط قوت کار نویسنده است که توانسته همه اینها را در سایهروشن و بین گفتن و نگفتن نگه دارد تا جایی که در سطح جزئیات داستان و پرداخت محیط داخلی داستانها، برخورد او با زبان، بسیار شاعرانه و موجز و می توان گفت اقتصادی می شود. در نثر نویسنده با رگه هایی شاعرانه مواجهایم که از نظر سطح بلاغت در سطحی بالا قرار دارند. شکستهای روایی که نویسنده در جریان پیشبرد قصه در نظر گرفته و میدان دادن او به عناصر زمانپریشی و زبانپریشی از دیگر نقاط قوت کتاب است. اینگونه است که می توان دریافت این مجموعه داستان با چه نیروی گریز از مرکزی تلاش کرده تا از دوقطبی سوگنوشته/ ماخولیا که برای مدتی طولانی بر شعر و داستان ما حاکم بوده است، بگریزد.