حامد اریب
مارس سال ۲۰۰۴ بود که از طرف روزنامه ایران و پروژه کارنامه دولت اصلاحات و برای بازدید از پروژههای عمرانی دولت ایران در افغانستان به همت فرماندار زابل آقای میرشکاری، که به معنای کامل مردی برای فصول سخت بود، در یک اقدام ضربتی به افغانستان رفتیم،
تمام شرایط برایمان دقیق توضیح داده شده بود، شرایط ناپایدار منطقه، حضور نیروهای آمریکایی در ولسوالی نیمروز، و حضور پراکنده و چریکی نیروهای شکستخورده طالبان در منطقه، که از هر فرصتی برای ضربه زدن به نیروهای به گفته آنها اشغالگر نهایت استفاده را میکردند و در این راه حتی از کشتن زن و بچه و غیرنظامیان هم هیچ ابایی نداشتند.
و یکی از کارهای بسیار رایج آنها دزدیدن و اسیر گرفتن نیروهای خارجی در منطقه بود، برای گرفتن پول و امتیازهای امنیتی، دولت مرکزی افغانستان در مرکز یعنی کابل از امنیت نسبی برخوردار بود ولی در مناطق حاشیهای مخصوصا مرزها به دلیل مسایل پیچیده منطقهای، نیروهای طالب با فراغ بال بیشتری به انجام کارهای ایضایی خویش ادامه میدادند، و ما در این شرایط برای بازدید از طرحها و پروژههای جادهسازی دولت ایران به شهر زرنج مرکز ولایت نیمروز افغانستان وارد شدیم..
همانطور که گفتم در مورد موارد امنیتی تمام مسایل به ما گوشزد شده بود و بسیار هم تاکید کرده بودند.. در اصل ما با دو خطر مواجه بودیم.. یکی ربایش توسط نیروهای پراکنده و مخفی طالبان و یکی هم بازداشت توسط نیروهای متحد به فرماندهی آمریکا، البته در منطقه به جز نیروهای آمریکایی نیروهایی از کشورهای دیگر نیز حضور داشتند، استرالیا و یکی دو تا کشور اروپایی نیز بودند که بیشتر نقش لجستیکی را ایفا میکردند و رزمی نبودند.
اما برای ما که بدون مجوزهای لازم وارد خاک افغانستان شده بودیم، بازداشت خطری بزرگ بود که میتوانست تا وزارت خارجه و دولت را وارد یک بازی پیچیده کند.. ما همه این موارد امنیتی را آویزه گوش خود کردیم و کاروان ما شامل دو خودروی تویوتای استانداری سیستان و بلوچستان وارد روستای میلک شدیم، در آنجا از بازارچه مرزی میلک دیدن کردیم، و من در روستا به گشت و عکاسی مشغول شدم، که آن ماجرا خود داستانی دارد جذاب و گفتنی …
بعد از دیدار از میلک دوباره به راه افتادیم به طرف مرز… مدتی در راه بودیم که من از آقای میرشکاری پرسیدم چقدر مانده تا مرز و افغانستان، میرشکاری که جلوی تویوتا نشسته بود برگشت به من نگاه کرد و گفت حامد خان ما الان افغانستان هستیم.. من ابتدا فکر کردم به حساب شخصیت خاص و شوخاش با من مزاح میکند، ولی گفت اینجا مرز یعنی همین. یک زمین بایر بزرگ بدون هیچ مانعی، خیلی از خانههای اینجا اتاق خوابشان ایران است و حیاط خلوتشان افغانستان، البته به مثال میگفت اما واقعا همینطور بود، مثل بسیاری از مناطق مرزی کشور، مناسبات بسیار زیادی بین مرزنشینان وجود داشت، همه آنها فامیل و عشیره هستند و با هم پیوستگیهای عمیقی دارند.
خلاصه بعد از ساعتی رفتن در جادهای که جاده نبود رسیدیم به یکی از طرحهای عمرانی که دولت ایران داشت در افغانستان به عنوان مشارکت در بازسازی کشور بعد از جنگ انجام میداد، آنجا زیاد معطل نشدیم و زود به طرف زرنج راه افتادیم، بعد از ساعتی به زرنج رسیدیم.
شهری که آسفالت نداشت اما همه ماشینها تقریبن به روز بودند. هیچ پمپ بنزینی نداشت و بنزین را در باکهای مستعمل در کنار راههای خاکی و داغان میفروختند. رسیدیم به مرکز شهر، شهر شلوغ و زنده بود، با استانداردهای ما زرنج یک روستای بزرگ بود! در راه «میرشکاری» ولسوالی، که مقر نیروهای آمریکایی بود را به ما نشان داد و گفت اصلا این طرفها پیدایتان نشود، وگرنه مسئولیت با خودتان! البته به شوخی میگفت ولی لحنش بسیار جدی بود، ما در اطراف شهر یکی دیگر از پروژههای راهسازی ایران برای کمک به بازسازی افغانستان را هم بازدید کردیم و با پیمانکاران و مهندسان ایرانی مشغول در پروژه گفتوگو کردیم…
به شهر بازگشتیم و به طرف یکی دیگر از پروژهها رفتیم، در نزدیکی مرکز شهر و بازار که برای من یعنی قلب شهر و مردم آن. زندگی در بازار جریان داشت، من که از ماشین پیاده شدم غرق در فضا بودم و به بازار رفتم، مغازههای ابتدایی و مردمی که مشغول زندگی عادی خودشان بودند، همه جا خیابانها خاکی بودند، من با مردم که فارسی را دلربا حرف میزدند حرف میزدم و اصلا احساس غربت نمیکردم، جالب اینکه برای آنها هم ما غربیه نبودیم و البته که غریبه نبودیم، از من عکس میخواستند و من با آنها عکس میگرفتم، به مرکز ولسوالی رسیدیم، به بیمارستان آمریکایی، به مرکز بهداشت و فضای بیمارستان آمریکایی، دیگر دست خودم نبود، کنجکاوی از گشت و گذار در کوچهپسکوچهها یک لحظه رهایم نمیکرد، واقعیت این است که همه آن نصایح امنیتی را فراموش کرده بودم، یک احساس امنیتی میکردم در میان مردم، انگار در میان مردم خودمان بودم، و البته که بودم.
به من نان و گوشت تعارف کردند و من که پول افغانی نداشتم، شرمنده مهربانیشان میشدم، فراموش کرده بودم که آنجا چه میکنم و غرق در عکاسی بودم، در مغازهها، کوچهها، درب خانهها ، در راهروی بیمارستان، یک مرکز ملی و مدرسهای که البته خالی بود و خلوت، در یکی از مراکز زرنج بودم که ماشینی سیاه کنارم ایستاد و کسی پیاده شد و مرا به درون ماشین مشایعت کرد و من اصلا نفهمیدم چطور سوار شدم و سوار شدم و تازه فهمیدم که بچههای امنیت خودمان هستند که البته در منطقه دست بالای امنیتی را داشتند. اول کمی با تندی به من گفتند که می دانی چه میکنی؟ همینطوری از تیم جدا میشوی؟ میروی به جاهایی که نمیدانی کجاست؟ اگر طالبها تو را میگرفتند چه میکردی؟ من گفتم اصلا طالبان را ندیدم. یکی از دوستان با خندهای گفت اگر میدیدی که الان اینجا نبودی؟ بعد اصلا طالبان از مردم عادی قابل شناسایی نیستند! تو که هیچ، ما هم گاهی نمی شناسیمشان، آمریکاییها هم با این همه دم و دستگاه اینقدر اینجا فریب خوردهاند که از سایه شان هم میترسند.
از مردم کوچه و خیابان پرسیده بودم دوران طالبان چگونه دورانی بود؟ همه تقریبا یک چیز میگفتند: دوران سیاهی و بی امنی … از آن روزها ۱۶ سال میگذرد و همه چیز آرام و به نظر رو به بهبود پیش میرفت با کندی و فساد عمیق دستگاه دولتی حاکم بر افغانستان، اما از دوران سیاه خبری نبود تا این روزها که دوباره نفیر روزهای سیاه بر آن مردم نازنین وزیدن گرفته … بسیار دلهره دارم، قیافه آن کودکان که امروز جوانانی هستند برومند، از جلوی چشمانم کنار نمیروند، من از ترس آنها از به سیاهی رفتن، اینجا هزاران کیلومتر اینطرفتر میترسم…
صدای پای خشونت و ترس میآید … چهرههای دخترکان و پسرکان معصوم رهایم نمیکند، ترس مرا هم فرا گرفته … امیدوارم هر چه زودتر این کابوس تمام شود و دوباره به افغانستان آزاد از شر طالبان بروم و در کوچهپس کوچههایش قدم بزنم و از مهربانیشان لذت ببرم و از چهرههای مهربانشان عکس بگیرم… امیدوارم دوباره امید به آن سرزمین درد کشیده برگردد …