عباس نعیمی جورشری
آرام نزدیک شد.
خیلی باشخصیت.
از دریچه ی پنجره نگاهش کردم. چشمم به او بود و حواسم به مردمانی که در این لحظه، سوگوار عزیزی بودند یا در کسالت کرونا به سر می بردند. آشنا و غریبه.
[ چشمم بر باریکه ی نور می دَوَد ]
از دریچه ی پنجره نگاهش می کنم.
نزدیکم می آید.
خیلی خیـــلی آرام.
از آخرین باری که دیده بودمش مدّت ها می گذشت. راستش تغییر کرده بود. تیپ و رفتارش تغییر کرده بود. شاید هم این تأویل من بود که به تعبیر “فوکو” بر تأویلی پیشینی انجام می شد. تأویل بر تأویل!
علی ایّحال خودش بود.
با همان شخصیت متین و موّقر. به خودش رسیده بود.
مشامم پُر شده بود از عطر اُدکلنش.
چشمم را می بندم.
تمام حواسم را در بویایی متمرکز می کنم.
سعی می کنم بِرَندَش را تشخیص دهم.
می گوید:
می فهمم.
روزهای سختی است. سالِ سختی بود.
بَدی کردند. کِذب گفتند. توطئه چیدند. حتی نانَت را بُریدند.
می دانی؟
اینجا اگر بخواهی وَطَنَت را آباد کنی، خانه ات را خراب می کنند!
می فهمم.
امّا
آخرش چه شد؟
آخرش سَربُلَند هستی!
کمی مکث می کند و با تاکید بیشتر ادامه می دهد:
می دانم. می دانم. حال مردم خوب نیست.
اما امیدوار باش!
می گویم:
هستم! امیدوار هستم!
[ لبخند می زنم. لبخند می زند. ]
زیر لب می خواند:
تا بَهااارِ دِلنِشین آاامَدِه سوویِ چَمَن…
زیر لب می خوانم:
ای بَهااارِ آرِزو بَــــر سَرَم ساایِه فِکَن…
[ با مهربانی نگاهم می کند.
با مهربانی نگاهش می کنم. ]
بر می خیزد.
حرکت می کند.
روی درخت پیاده رو،
روی بوته ی کنج باغچه،
روی گلدان مادَر، شکوفه می زند.
با همه شخصیتش شکوفه می زند.
بهار را می گویم!
بهار را می گویم!
نوروز ۱۳۹۹