گزارشی اختصاصی از مراسم تدفین امیر هوشنگ ابتهاج در رشت
گزارش: مزدک پنجهای
گزارش تصویری:حامد اریب
ساعت را روی شش و نیم صبح کوک کردم. زنگ که به صدا در آمد از خواب پریدم و بدون درنگ، لباس پوشیدم. به یکی از حلیم فروشیهای در راه سر زدم. یکی از دوستان شاعر با دوستش نشسته بود و غذا سفارش داده بود. همان اول صبحی فهمیدم که روز شلوغی را خواهیم داشت. غذایش که تمام شد گفت خیابان ورودی به محل تدفین را بستهاند. باید در خیابان رودباری جایی برای پارک کردن پیدا کنی. غذا را خوردهنخورده راهی شدم. درست گفته بود. با نوار زرد رنگی آن وقت صبح، راه را بسته بودند و ترافیک سنگین بود. ماشین را زیر درختی پارک کردم و پیاده در مسیر شدم. چهرههایی آشنا و غریبه در تردد بودند. اول صبح چیزی حدود ۵۰۰ نفری میشدند. خیابان هنوز سایه داشت و آفتاب بر پوست نمیلغزید. هنوز شرجی هوا توی تن نمیزد. در مسیر چند بنر که تصویر سایه بر آن نقش بسته بود، نصب شده بود. شعرها البته بیشتر بر مبنای سیاست اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی گیلان انتخاب شده بود و البته از شعرهای معروف سایه خبری نبود. به محل دفن رسیدم. هنوز قبر پر از گِل بود. کارگران شهرداری مشغول نصب فنسها بودند. صفحهی نمایش و باندها در خیابان چیده شده بود. کارمندان اداره ارشاد، حوزه هنری و برخی از مقامات و مسوولین امنیتی نیز پای کار بودند. انتظامات همان اول صبح بهطور محترمانه، مردم را از محل تدفین دور میکرد. خبرنگاران و عکاسان را هم پس از چندی به بیرون هدایت کردند. مجری که شاهد ازدحام جمعیت بود، بارها از مردم خواست از محل دفن خارج شوند و به سمت خیابان بیایند. گوشهای از خیابان تجمع زیاد بود و نظرم را جلب کرد. روی زمین تعداد قابل توجهی پوستر بود و ضمیمهی روزنامه اطلاعات که پشت و رو تصویر سایه را در خود داشت. عدهای هم برای خود پلاکارد درست کرده بودند و آن را بالای سر میبردند و سوژه ی عکاسان شده بودند. چهرههای متفاوت بسیاری آمده بودند از فعالان سابق چپ تا هنرمندان، علاقهمندان و مردمی که صرفا بر پایهی فضای مجازی، سایه را میشناختند. دیگر ساعت نزدیک هشت صبح بود. با حامد اریب که میدانستم در باغ رضوان برای تهیه فیلم و عکس حضور دارد، تماس گرفتم. نزدیک محل تدفین بودند. پس از چندی با اعلام مجری مبنی بر اینکه تا چند دقیقه دیگر مراسم برگزار خواهد شد، بر تعداد اشخاصی که خود را به نزدیکیهای سن میرساندند، افزوده میشد و کار برای خبرنگاران و برگزارکنندگان مراسم بسیار سخت شده بود. پادکست شعرخوانی سایه بارها از بلندگوها پخش شد و هر بار در گوشه و کنار، چهرهی گریان دوستداران سایه را میشد، دید. عدهای از همسایگان روی بالکن منازل تماشاگر مراسم بودند. این سو برخی شعرهایش را با صدای بلند همنوایی میکردند. ایران ای سرای امید… ،عدهای برایش کف میزدند…
تابوت را که آوردند، «درود بر سایه» دم گرفت و همنوایی آن طنین انداز شد. «یلدا ابتهاج» از امانتیای گفت که پس از مذاکرات گسترده [شما بخوانید مخالفتها]، طبق وصیت پدر به رشت و مردم رشت سپرده شد. بعد از ایشان «احمد جلالی» سفیر سابق ایران در یونسکو، «علی اکبر شکارچی»، «علی جهاندار»، «علی دهباشی»، «ناصر مسعودی»، دکتر «باقری» و… سخنرانی کردند.
«ناصر مسعودی» به پیشنهاد رسانهی ملی برای مصاحبه پاسخ رد داد و البته هنگام سخنرانی به طور کنایهآمیز به دولتمداران گوشزد کرد که بسیار زود فراموش میشوند و این سایهها هستند که در دل تاریخ میمانند.
در دل جمعیت پیرمردی مو سفید، کراوات زده خود را به سمت ناصر مسعودی رساند، خانمی که همراهش بود از مردم راه عبور میخواست و گفت: اگر استاد «امانی» را میشناسید راه بدهید. «غلامرضا امانی» که نزد «ناصر مسعودی» آمد، یکدیگر را در آغوش کشیدند. مدتی گذشت و مراسم تدفین آغاز شد. حالا بیش از سههزار نفر در مراسم حضور داشتند. در گوشه و کنار مسیر هر کس دستهای تشکیل داده بود و شعرهای سایه را میخواند.
وقت تدفین که شد، مهمانان ویژه را به محوطهی جایگاهِ دفن هدایت کردند. نکتهی قابل توجه آنکه کمتر چهرههای عرصهی شعر آمده بودند و بیشتر چهرههای مطرح موسیقی حضور داشتند. آیا این به واسطهی دعواهای اخیر مابین روشنفکران بود!؟
هنگام تدفین از هر طرف دوربین بود که روی قبر زوم شده بود. خبرنگارها، تصاویر را تندتند مخابره میکردند. عدهای از روی دیوار حوزهی هنری به شکار سوژه میپرداختند. گاه شعارهای نامفهومی از آن دور شنیده میشد، برای من کلمهی «رفیق» ملموس بود و لابد برای سایه که آن دور دستها او را «رفیق» میخواندند، معنای بیشتری از خاطرات دور را به همراه داشت.
درختچهای که «همایون شجریان» اهدا کرده بود کمی آنسوتر به یاد رفاقت «محمدرضا شجریان» با سایه به یادگار و به پاس سالها دوستی در خاک ریشه گرفت. مهمانان ویژه فاتحه سر دادند، یلدا و برادران برای آخرین بار پدر را نظاره شدند. کم کم صحنه از مسوولین برگزارکننده خالی شد، پاکبانان و کارگران شهرداری به صحنه آمدند و رُفت و روب را آغاز کردند. آفتاب وسط آسمان رسیده بود، تصویربرداران رسانهی ملی در حال جمعآوری تجهیزات بودند. همه که رفتند عدهای از دوستداران ابتهاج هنوز مانده بودند، تا آخرین وداع را با رفیق قدیمیشان داشته باشند زیر سایهی درخت ارغوان، در باغ محتشم رشت!